آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

قند عسل های مامان

مراسم شیرخوارگان حسینی

پسر گلم امروز جمعه قرار همه نینی های ایران و دنیا بود که توی مراسم شیرخوارگان به یاد حضرت علی اصغر شرکت کنن. من با مامانی مامان و خاله شیلا و نینیش و یکی دیگه از همکارای مامان برای شرکت توی این مراسم رفتیم مسجد امام محمد باقر (ع). اونجا یک شال و لباس و سربند یا علی اصغر(ع) به همه نی نیها دادن  و با کمک مامانی شما رو آماده کردیم. مراسم خیلی خوب و قشنگی بود و کلی نینی ناز اونجا بودن. آدم وقتی شما نی نی های خوشگل رو میدید دلش برای مظلومیت امام حسین (ع) واقعا کباب میشد. شما اونجا پسر فرشته ای بودی و نینی خاله شیلا  رو دیدی و باهش بازی کردی البته یکم هم میخواستی موهاشو بگیری ناز کنی و لباسش رو بخوری( کلا اروم و قرار نداری عسل مامان، عاش...
9 آذر 1393

اومدن خاله عاطفه و نی نی نازش

امروز خاله عاطفه همراه همسر و نینی خوشگلشون اومدن خونه ما. خیلی خوش گذشت و با هم کلی حرف زدیم و شما و فاطمه خانوم کلی بازی کردی. فاطمه جون تقریبا سه ماه از شما بزرگتره . شما یه جاهایی دوست داشتی موهای نینی خاله رو بکشی و نمیذاشتی بندگان خدا چیزی بخورن. تا دست به میوه میزدن یا چایی شون رو برمیداشتن شما زل میزدی بهشون و اونا هم معذب میشدن و نمیتونستن بخورن. من و خاله هم که بعد مدتها همو دیده بودیم کلی حرف نگفته داشتیم. راستی خاله برات یه کادوی خوشگل (بالابر کنترلی)و یه بسته شکلات هم آوردن. دستشون درد نکنه   ...
9 آذر 1393

بازیگوشی موقع تغذیه

جناب محمدصدرا خان، خیلی بازیگوش شدی مامان و موقع شیر خوردن حواست به همه اتفاقای دور و بر و وسایل هست الا اینکه داری شیر میخوری.از ضربه زدن به صورت مامان و کشیدن لباس و ... گرفته تا اینکه خدا نکنه صدایی بیاد که دیگه شما اصلا کامل میچرخی. تازگی ها خاله محبوبه رو مامور میکنم تا از بالای سر باهت صحبت کنه تا شما شیر بیشتری بخوری یا صدای یک اسباب بازی رو نزدیک چشمات در میارم تا به اون حواست پرت بشه و سرت رو برنگردونی... بساطیه ها!!!!!!!!!  
9 آذر 1393

بازی در پارک

امروز مامان نزدیک خونه آقاجون مامان کار داشت و شما با بابا جون رفتین پارک و کلی خوش گذروندین. البته منم یکم پیشتون موندم. وقتی برگشتم دیدم پسر ناقلا با دوتا دختر 10-12 ساله بازی میکنی و اونا باهت صحبت میکنن. صحنه خیلی جالبی بود. ...
9 آذر 1393

اسباب بازیهای آزمایشگاهی

پسر کوچولوی مامان جدیدا یاد گرفته اسباب بازی هاشو میزنه زمین، میندازه و یا با دست میزنه روشون... این باعث شده تا حالا یه هاپوی نازشو از ناحیه پا مصدوم کنه ، فیل مهربونشو از ناحیه دست، بینی و دو پا از کار بندازه و چند تا اسباب بازی دیگه رو هم ناقص نموده. بچه ام آخه کنجکاوه،مثلا میخواد ببینه پای هاپو چه مزه ایه یا فیلش چطوری طبل میزنه وراه میره! مگه چیه!!!!!!!!!!!
9 آذر 1393

خنده بلند وقهقهه بعد از بازی با مامان

گل خوشگل مامان دوست داری مامان با شما بازی کنه و شما برای من خودتو لوس مسکنی و میخندیدی و مامانم که عاشق خنده نینی نازش، دلش میره.منم همیشه بازی رو باهت ادامه میدم و شما بلندتر میخندی. این بازی ها خیلی هم سخت نیست ولی به من بیشتر میخندی ، ممکنه همین بازی ها رو بقیه هم باهت انجام بدن ولی واکنشت به مامان بیشتره. راستی وقتایی که میخوام پوشکت رو هم عوض کنم شما میخندی تا باهم بازی کنیم و بیشتر آزاد باشی. یدفعه من داشتم باهت بازی میکردم و صدای پیشی برات در میاوردم و شما میخندیدی، بابا جون هم دید شما دوست داری از فاصله دور همون صدا رو درآورد ولی شما توقع نداشتی و کلی ترسیدی و گریه کردی.... طفلی بابا خیلی تو ذوقش خورد.   ...
9 آذر 1393

ماموریت بابا جون

باباجون برای کارش مجبور بود دو روزی بره تهران و من و شما رو تنها بذاره، این بود که ما رفتیم خونه آقاجون. شب قرار شد نوبتی شما رو نگه دارن تا مامان استراحت کنه( خدایی خیلی خوب بود و من فقط برای شیر دادنت بیدار میشدم و یکم باهت بازی میکردم) صبح که بیدار شدم دیدم همه در سکوت چرت میزنن و میخوان برن دنبال کاراشون ولی بیخوابی نمیذاشت چشماشون باز بشه... دایی امیر میگفت میشه من نرم مدرسه، آخه خیلی خوابم میاد. آقاجون بعد از رسوندن دایی امیر به مدرسه اومدن خونه و تا 9 صبح خوابیدن(آخه آقاجون سحرخیزه و معمولا نمیخوابن). خاله محبوبه خواب موند و به کلاس دانشگاهش خیلی دیر رسید. همه میگفتن شما نیم وجبی چرا اینقدر بیدار میشی و من چقدر صبر دارم.. شب بعدی شیفت...
9 آذر 1393

برنامه ریزی کم خوابی

چند وقتیه که محمد صدرا شاید شبا تا 10 بار بیدار بشه و شیر بخواد یا اینکه بغلش کنم و ... کلا از سه ماهگی بیدار شدنهای شبانه اش زیاد شده ولی چند وقته خیلی بیدار میشی عزیز دلم و مامان صبح کلا سرحال نیست و اگر مامان خونه آقاجون و مامانی نمی رفت حسابی مریض میشدم. این باعث شد که ما صبح ها وسایلمون رو برداریم و تا عصر که بابا از سرکار میاد بریم خونه آقاجون که البته دور و ور شما هم شلوغه و بهت حسابی خوش میگذره. بنده خدا آقاجونم شدن سرویس جنابعالی و این قدر بهت دل بستن که اگر روزی نریم خونه شون میان و شما رو می بینن و حسابی دلشون برای شما تنگ میشه. برای اینکه شما شبا کمتر اذیت بشی مامان یک برنامه خواب برات درست کردیم، اونم اینه که از ساعت 7تا 11 ی...
9 آذر 1393

نشونه های دندون آیا؟

پسرم از دو ماهگیت همش وسایل رو میبردی توی دهنت یا دوست داشتی با انگشتام لثه ات رو مالش بدم یا همیشه انگشتت توی دهنت بود و من فکر میکردم شما از این نی نی هایی باشی که زود دندون در میارن. اما این نبود خدا رو شکر. حالا یاد گرفتی دو تا انگشت اشاره دستاتو باهم میگذاری توی دهنت و یا خیلی ناز انگشت شصتت رو میخوری و منم دلم میخواد مثه یه لقمه بخورمت...   ...
9 آذر 1393

بهداشت 4 ماهگی

امروز برای واکسن چهار ماهگی و چکاپ قد و وزن شما رفتیم مرکز بهداشت پیش مامان هستی. این دفعه با آقاجون و مامان مامان رفتیم و من مثل همیشه دل دیدن واکسن خوردنت رو نداشتم و بیرون موندم و شما با آقاجون رفتی که یک گریه کوچولو همون اول کردی و بعدش خیلی پسر خوبی بودی ( البته تا چهار- پنج ساعت) و آقاجون هم برای پسرم یک ماشین کوچولوی خوشگل جایزه گریه نکردن خریدند که وقتی روی زمین میکشی داخلش جرقه میزنه و روشن میشه و شما دوستش داری... قد شما این دفعه 63 ، وزنت 6500 گرم، و دور سرت 44 سانتی متر بود.  مامان هستی جون هم سفارشای لازم رو به مامان انجام داد و منم سوء استفاده کردم و همه سوالامو پرسیدم. بعدش شما با آقاجون موندی و من و مامانی رفتیم سبزی و ....
9 آذر 1393